یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

یک داستان کوتاه سفارشی

یکی بود یکی نبود زیر این طاق کبود دهی بود با آدمای عجیب و غریب . این ده ماجراهای خوب و بد زیادی رو پشت سر گذاشته بود اما من نمی خوام از خیلی دورا براتون بگم آخه می گن شما نبودین تا ببینین ما چه وضعی داشتیم اگه می دونستین حالا پیشونیتون رو از سجده شکر بر نمی داشتین . خوب من کاری با گذشته هامون ندارم که چه بلایی سرمون آوردن . از چند سال پیش براتون می گم که قرار بود برای ده قصه ما یه کدخدا انتخاب انتخاب کنند مردم ده جمع شدند و یکی از مردای ده رو که تازگی ها از شهر برگشته بود رو واسه خودشون کردن کدخدا ، بد جوری هم هواشو داشتن آخه کلی وضعشون بهتر شده بود درسته که وضع گاو و گوسفنداشون فرقی نکرده بود ولی انگار مردم شهر باهاشون آشتی کرده بود آخه قبلنامردم شهر از مردم ده می ترسیدن هر کاری میکردن تا مردم ده نتونن کاری بکنن ، اما حالا با اومدن این کدخدا یه جورایی وضع فرق کرده بود ولی خوب همه قصه ها که به این خوبی و خوشی تموم نمی شه آخه هم محله ای های قدیمی این کدخدا بدجوری از این وضع ناراحت بودن چون هم بازی قدیمی شون تونسته بود بره شهر و حالا بعد مدتها برگشته بود و این همه طرفدار واسه خودش پیدا کرده بود نمی شد تحمل کرد واسه همین هر جا نشستن و بلند شدن بد این کدخدا رو گفتن . اونقدر گفتن و گفتن تا این که تونستن یه جورایی وضع رو به نفع خودشون تغییر دادن حلا دیگه وقت اون رسیده بودکه کدخدای ده عوض بشه حالا باید مردم ده از بین طرفدار های کدخداشون یا طرفدارهای هم محله ای های قدیم کدخداشون یکی رو انتخاب می کردن اما دیگه این جای قصه رو نمی تونم بگم که چی میشه آخه شاید باورتون نشه ،اما نه من که گفتم ده قصه ما پر بود از آدمای عجیب و غریب .
حالا دیگه قصه ده ما رسیده به اونجا که چوپون ده شده کدخدای ده . ادامه این قصه مشخص که چی می شه اون اولا خودش هم باورش نشده بود که چه اتفاقی افتاده، حتی بلد نبود با مردم دهش چطور باید حرف بزنه ولی انگار مردم ده هم بدشون نمی اومد اینجور باهاشون رفتار بشه . مدت زیادی طول نکشید تا اینکه چوپون هر چی که کدخدای قبلی رشته بود رو پنبه کرد . خیلی زود تونست مردم ده رو فریب بده . با کار های عجیب و غریب خودش باعث شد مردم شهر مثل قدیم قدیما با مردم ده بد بشن فحالا دیگه مردم شهر بد جوری از مردم ده می ترسن و نمی تونن این ده رو با این مردمش تحمل کنن .
قصه ده ما داره به آخر می رسه . می گن آخر اهنامه خوشه اما شاهنامه ای که آخرش به خوان هشتم می رسه کجاش خوشه ؟ حالا رسیدیم به اونجایی که رستم و رخش توی چاه گرفتار شدن . درسته که خیلی دیر شده اما هنوز میشه یه کورسوی امیدی داشت آخه رستم می تونه گرز خودشو بالا بندازه و جون خودشو و رخش و نجات بده .
آخر قصه رو با مصرع اخوان تموم می کنم :
« و لیک او می توانست اگر می خواست ...»

۱ نظر:

برای اینکه اولین کسی باشم که دارم کامنتهامو میخونم، بعد از خوندن منتشر میشوند. ممنون از نظرتان