پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۱

چرا گم شدیم مرتضی؟


خیلی وقتا فکر میکنم یکی یهو در و میزنه و یه تکه نون و خرما میاره. بعد منم مثل همون عذرا خانوم تو مارمولک یهو منقلب میششم. پا میشم توبه میکنم. داد میزنم و همسایه ها همه جمع میشند. لپ تاپ و خرت و پرت امو میریزم دور از پنجره - سیگارو ترک کردم و گرنه میخواستم بگم آخریش رو هم که تو دستم بود رفته بودم در و باز کنم تو مشتم له میکردم خاموش شه - همه پیپرها و کتاب هایی که خوندم و نخوندم. همه رو دارم میریزم بیرون. بالکن آتش روشن کردم دارم میریزمشون اون تو. آخه اینا که نشد زندگی در آستانه سی؟ خب پس کو رستگاری ما؟ سعادتمون همین بود صبح بریم آفیس شب برگردیم؟ چایی بریزیم کتاب بغل کنیم تا شب شه بخوابیم؟ این یعنی گم شدیم خب. بعد همه دارند گوش میدند به من -پلک هم نمیزنند- با بهت نگام میکنند بیشتر، من از پله های ساختمون دارم میرم پایین. دارم میگم بهشون که بابا اینا چرنده، مودب بگم شعره، بافتیم بیشتر. ساختیم دلخوشکنک برای خودمون. دارم باز میگم بهشون که چه بلایی سر خودمون آوردیم. بیشتر هم شاید روم به همین پبرزن همسایه ام باشه -پیر که میگم نه فکر کنید 70 ، 80 نه. یه چی بالای 120 و اینا- که شاید دیگه فرصتی نداشته باشه، البته اگه مثل سیمرغ یه روز نبینم نشته وسط راهره، پر پر بزنه و آتش بگیره دوباره از اول متولد شه-بعید نیست به خدا. اصلا چرا اینجا اینقدر عمر میکنه آدم؟ مگه کلاغید آخه؟ خیلی خوش میگذره؟ چرا توبه نمیکنیم، برگردیم . دیگه اینجا که رسیده گریه هم میکنم ... شاید هم این پلیس فدرال سر یه کوفتی بیاد دست بند هم بزنه به من. نمیدونم مثلا شاید باغچه همسایه رو نفهیمدم لگد کردم، با دوچرخه از پیاده رو رد شدم یا بین خیل اینهمه قبض یکی رو ندادم یا هر چی ... اینجا رو دارم مینویسم آلارم رفیق مصری ام که آفیس بغلی هست داره اذان پخش میکنه، همین هم خیلی خوبه. اگه باشه تو همون روز، رو همون راه پله همون وقت که من با صورت خیس دارم میام پایین پله ها رو گوشی اش زنگ بخوره بعد همین آلارم پخش شه. خیلی فرق میکنه به خدا
بعد یکم فکر میکنم، میبینم آخه کی این سر دنیا نذری میاره؟ اونم چی نون و خرما! اینجا کسی چیزی نمیاره. بیارند هم ممکنه یه بطری ای چیزی باشه -که بار گناهتو سنگین تر کنه- یا نون هم که باگته (تازه نمیارند همون رو هم). گیرم بیارند، باگت که اون برکت رو نداره. آخه کسی دیدید که به نون باگت قسم بخوره؟ برداره قسم بخوره بگه به این برکت قسم؟ نه نمیشه اصلا شما تصورش رو هم بکنید خنده داره. قبلا هم من میخواستم بیام شنیده بودم اینجا همه چی اش مصنوعیه، چرا باور نکردیم؟  
ما بد جایی اومدیم. گم شدیم بین یه مشت آدم گم و سرگردون تر از خودمون. دارم فکر میکنم اینجا اصلا چیزی پیدا نمیشه بهش قسم خورد. نداریم چیزی برکت داشته باشه. به ناموس سینت فلان چندم آخه چطوری میشه قسم خورد؟ جایی که من از توش میام شما به قفل در بی بی هم قسم بخوری طرف اشک از چشاش سرازیر میشه. نه؟ تر که میشه. همینه دیگه راه ما بسته شده. ما اینجا گم شدیم کسی هم نمیاد ما رو پیدا کنه. مثل اون یارو کماندو تو آتاری داشتیم میومدیم پل پشت سرمون تکه تکه میترکیده، گرم بودیم نفهمیدیم. ما اینا رو 20 سال پیش بازی کرده بودیم، دیده بودیم، پس چرا لعلکم تتقون؟ هممون ول شدیم یه گوشه بارمونو سنگین تر کنیم. نمیفهمند به خدا. اینا نذری ندارند، ندارند چیزی که یه تلنگری بزنه بهشون بفهمند.
اینجا تپه شاهد بود به خدا. دنیا چرا اینطوریه؟ کی به کیه؟ ما تاوان چی رو داریم پس میدیم؟ این پا رو بگیر زندگی مونو پس بده. دنیا چرا اینطور میشه اخه مرتضی؟ 

۲ نظر:

  1. چقدر قشنگ می نویسی. لینکت میکنم دوست من

    پاسخحذف
  2. حاجی جان خوشی زده زیر دلت حسابی هیییییییییییییی خداااااااااا! :(

    پاسخحذف

برای اینکه اولین کسی باشم که دارم کامنتهامو میخونم، بعد از خوندن منتشر میشوند. ممنون از نظرتان