سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

جدایی نادر از سیمین

من بارها میخواستم درباره فیلم جدایی بنویسم. فیلم را بارها در سینما و در خانه دیده ام. خیلی حرف ها درباره این فیلم دارم، خیلی هم دوست اش داشتم، با هر بار دیدنش هم این علاقه ام بیشتر شده. جدایی داستانی از زندگی امروز من هم هست. قصه خیلی ها هست. 
بسیاری از یادداشت های در مورد جدایی رو در وبلاگستان خوانده ام. امروز هم فقط برای تشکر از این مرد نازنین و انسان دوست مان همین رو مینویسم، آقای فرهادی شما آبروی ما بودید. سخنان دیروزتان در اسکار فقط از هنرمندی نوع دوست، دلسوز میتوانست باشد و فداکار. شما همه اینها بودید. شما برای لحظه ای هم که شده غبار سیاست رو از روی ایران عزیز ما کنار زدید، از شما ممنونم.

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

خواب و بیداری

یه چند روزی هست که به خاطر اینکه سیم کارتم رو عوض کردم سیم کارت قبلی‌ام رو انداختم رو یه گوشی خیلی قدیمی از این سونی اریکسون های 750. بعد اینهم از اونهاست که وقتی شارژش تموم میشه یه آلارم خیلی بلندی داره برای باتری. 
بعد حالا امشب انگار این باتری‌اش داشته تموم میشده و کل شب رو داشته همین آلارم وحشتناک باتری لوش رو پخش میکرده, بعد اما این شده بود موسیقی متن خوابی وحشتناک عالی که خودم وقتی که صبح بیدار شدم تا مدت‌ها در کف رویاش مونده بودم.
نمیدونم دقیقا از کی شروع شده بود خواب؛ اما همزمان من خواب میدیدم که مردم و گوشی‌ام داره زنگ میخوره و هر بار که زنگی میخورد اسم یکی رو، رو گوشی میدیدم و خودم رو تخت که چون مرده‌ام دیگه توان پاسخ دادن ندارم. جالبش این بود که من امروز یه قرار با استادها برای ریپورت داشتم که خوب نتایج خوبی ندارم و ددلاین اش هم نزدیک و بابت مردنم خوشحال بودم و در واقع تو خواب راضی بودم که خب من که دیگه مردم پس لازم نیست دیگه کاری بکنم. خواب اما خیلی واضح و در واقع بر اساس همین کارهای هفتگی‌ام بود. یکی از این زنگ‌ها رو مثلا میدیدم که دوستی که دیروزش سوال لاتک داشت و ناراحت بودم که دیگه کاش دیروز یه خورده بیشتر وقت میگذاشتیم که دیگه مشکلش کامل حل میشد، جالبه هر کدوم از این زنگ‌ها کلی استرس و ناراحتی عذاب وجدان ایجاد میکرد اما یه لحظه که یادم میافتاد که بابا دیگه من مردم دوباره کاملا آسوده میشدم. زنگ بعدی هم از یکی دیگه بود برای سوال برنامه نویسی که این هفته درگیرش بودم و در بین همه اینها هم شماره‌های ناشناس هم میافتاد که خب تصور میکردم که خب اینها هم از ایران هستند و حتما مامانمه و دوباره کلی استرس که چرا دیگه ول نمیکنه، انگار یه جور دعوا با خودم که بابا قطع کنید من که مردم و جواب نمیدم حالا بالاخره یکی پیدا میشه میاد بهتون میگه دیگه. چون همیشه یه بحت من با خونه اینه که همیشه میگم وقتی یه بار زنگ میزنید و جواب ندادم دیگه نزنید حالا خودم میام بالاخره میس‌کال رو که دیدم خودم زنگ میزنم. چون مثلا اینجور موقع‌ها شده که گوشی‌ام حتی یه ساعت همراه نبوده و برگشتم دیدم یهو 10 تا میس کال افتاده و کلی نکران موندند. تو خواب هم همش به خاطر این عصبانی بودم که بالاخره من مردم و اینها آخرش یاد نگرفتند، یعنی همین با کلی استرس و عذاب البته همراه بود.
اما یکی از عالی‌ترین این زنگ‌ها از یکی از دوستان بود که معمولا قرار چایی چیزی عصری میگذاریم که بریم بخوریم. این دوستم از من کوچکتره و اخیرا یه مشکلی پیش اومده بود که باهاش در این زمینه صحبت کرده بودیم هفته قبل. بعد اسم این که تو خواب دیدم افتاد رو گوشی، عذاب وجدان گرفته بودم که این از من کوچکتر بود کاش یه خورده بیشتر باهاش صحبت میکردم و بیشتر "نصیحت" اش میکردم :) بعد همش یه حسی مثلا "بزرگترانه" و "پیردانا" پیدا کرده بودم که کاش میشد برمیگشتم تجربیاتم رو در اختیارش میکذاشتم :) 
واقعا خواب خیلی عجیبی بود. البته نوع این شکل خوابها که رویدادهای محیطی و بیرونی قسمتی از خواب باشند شاید خیلی پیش بیاد اما این یکی خیلی واقعا برام جالب بود. یعنی برای خودم هم بعد از بیدار شدن خوشایند بود اون احساس آسودگی و سرخوشی ناشی از اینکه مرده بودم و همه این دغدغه های ذهنی ام با یه لحظه فکر کردن به این که من مردم و دیگه کاری از دست ام ساخته نیست، پیدا میکردم و دوباره میخوابیدم. 
کاش دنیای مرگ واقعی هم به همین زیبایی و آسودگی باشد،

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

بصیرت افزایی و ماکتی مقوایی که در شهر گردانده میشود

امروز ۱۲ بهمن ۹۰ تصاویری از برگزاری مراسمی نمادین توسط خبرگزاری های داخلی منتشر شد که در آن ماکتی مقوایی در ابعادی بزرگ از امام خمینی ساخته شده بود و همانند عروسک کل جریان ۱۲ بهمن از ورود امام به فرودگاه مهرآباد و رفتن به مدرسه رفاه و سخنرانی با آن بازسازی شده بود. از همان لحظه های اول مخابره تصاویر این نمایش مضحک به سرعت در وب فارسی پیچید و میشد پیش بینی کرد که چه فضایی در انتظار آن خواهد بود. به سرعت این تصاویر به کل فضای مجازی رو گرفت به صورتی که در بسیاری لحظات خود خبرگزاری مهر بارها از دسترس خارج شد و در برخی موارد نیز برخی از این تصاویر حذف شد. خبر با همان سرعت به رسانه های خارج زبان نیز میرسد.



اما نکته مهمش برای من همین رژه و برگزاری جلسه هزاران نفر افراد بالای نظامی، مسولین رده بالای مملکتی و مردم عادی با این ماکت مقوایی است در حالی که یک نفر از این خیل اعتراضی به این مسغره بازی و این نمایش نکرده است. در حالی که قطعا بسیاری از افراد حاضر احتمالا کل مراسم را در دل خود به این شوی لوث و مضحک خندیده یا از آن رنجیده‌اند. این داستان جامعه‌ای است که انتقاد در آن جرم شده و هر قلم و زبانی که جز به ستایش و مدح برآید خاموش شده. همه از مردم عادی تا مسولین درجه بالای مملکتی بایستی روزانه در شوی بصیرت مدیحه سرایی کنند تا متهم به فتنه، انحراف، و چه و چه نشوند.


این ماجرا برای من یاد آور همان داستان پادشاه لخت کودکی است که همه تماشاگران با اینکه لختی پادشاه برایشان مثل روز روشن بود کسی برای اینکه متهم به بی‌بصیرتی نشود اعتراض نکرده بود تا پادشاه لخت در شهر گردانده شود. ماکت مقوایی امروز هم نتیجه همان خفه کردن هر نوع صدا و انتقاد هست. امروز نیر فضای مجازی است که به خاطر نداشتن محدودیت‌های دنیای واقعی لختی و مضحک بودن این نمایش را عیان کرده. تاوان آنهمه آدمی که امروز جرات نکرده‌اند به این ماکت مقوا اعتراض کنند و تن به این عروسک گردانی لوث و چیپ داده‌اند.
یاد معرکه دوسال پیش برای ماجرای کذایی پاره کردن عکس امام  به خیر.