دیروز دو تا از دوستامون که برای فرصت اینجا بودند برگشتند ایران. ما هم رفته بودیم فرودگاه بدرقه شون. اینا چون بارهاشون خیلی زیاد بود ما دنبال کسی بودیم که یه خورده اش رو بنویسیم برا یکی دیگه. برا همین تو صف داشتیم دنبال مسافرهایی با بارهای کمتر میگشتیم. یهو من چشمم خورد به یه پیرمردی که یه ساک کوچولو دستش بود. ظاهرا برای دیدن بچه هاش اومده بود. من برگشتم و یه سلام بهش کردم که بپرسم اگه بارش همینه یه خورده از بارها رو برا اون بنویسیم. پیرمرده هم انگار کلا هنوز تو فضای فرودگاه و خدافظی و این صحبتها بود. پیرمرده یهو برگشت و یه سلام دبش کرد و انگار که خیلی وقته میشناسیم همدیگه رو دست داد و فکر کنم کلا میخواست بغل مان هم بکند. که دید من جا خوردم! یه لحظه کلا به صمیمیت پیرمرده حسودیم شد. معلوم بود که کاملا هنوز در فضای خداحافظی است. الان از دیروز همه اش یاد پدربزرگم افتادم، کاش همونجا منم حسابی بغلش میکردم. بعد شروع میکردیم صحبت کردن باهاش. کلا پیرمردهای ما (یعنی ایران) با صفاترند، چشماشون و دیدشون بزرگتره، اصراری هم بر اینکه خودشون جوون نشون بدند ندارند، فرق دارند زیاد با پیرمردهای اینجا. کلا خیلی باحال ترند. خیلی وقت بود که دلم برا همه شون تنگ شده بود. گذشت
یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برای اینکه اولین کسی باشم که دارم کامنتهامو میخونم، بعد از خوندن منتشر میشوند. ممنون از نظرتان