پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

خیلی دور خیلی نزدیک

بیست و پنج خرداد ۸۸

دوسال پیش من تازه ارشدم رو دفاع کرده بودم. تو شرکت هم که همه طرفدارای موسوی بودیم. از صبح همه میپرسیدند ببینند کیا میاند برای راهپیمایی. سر ظهر بود که بچه ها خبر دادند که انگار راهپیمایی لغو شده. ما تو شرکت بودیم و الان هم دقیق نمیدونم که ولی انگار چیزی که بعدا شنیدم تلویزیون هم انگار مرتب اعلام میکرده که راهپیمایی لغو شده یا اصلا وجود نداره. ما هم خبر رو تو تابناک دیدیم که به دروغ نوشته بودند که خودشون لغو کردند. اما همون تعدادی که قرار بود بریم گفتیم باز هم بریم. حدود سه و نیم اینا شاید بود که خیلی از بچه ها همگی دسته دسته با ماشین های مختلف جمع شدیم که بریم.

ماشین رو یه جایی تو خیابون حافظ پارک کردیم و رفتیم به سمت انقلاب. مسیر به نظر خیلی غیر عادی نمیومد و همه تقریبا شک داشتیم که چقدر از مردم میاند. فکر کنم شاید حدودای چهار ونیم پنج شاید بود که رسیدیم انقلاب. یهو جمعیت رو که دیدم انگارکه داغ دو روز از یادم رفته باشه، انگار که همه اومده باشند. جمعیت همه داشتند به سمت آزادی میرفتند. همه اش برمیگشتم انتهای جمعیت رو ببینم. هنوز فقط یه طرف خیابون بود ولی از همون ابتدا نه اتهایی میشد دید و نه ابتداشو. کم کم کل دو طرف خیابون گرفته شده بود. دیدن قیافه ملت که انگار همه اومدند به هم دلگرمی بدند. 

همه جمعیت انگار که یادشون رفته باشه چی شده تو این دو روز. من همیشه میشنیدم که روزای اوایل انقلاب و جنگ مردم با همدیگر خیلی مهربون شده بودند. تو همه زمینه ها و فعالیت های اجتماعی. من بیست و پنجم نمود عینی یه همچون روزی برام شد تو زندگی ام. 

دیدن اینهمه چهره مهربون انگار که ادم رو دلداری بده. نزدیک های دانشگاه بودم که یه جمعی سریع گفتند دستاتونو بدید به هم که یه ماشین داره میاد. اول همه میگفتند که موسوی هست تو ماشین. بعد از یکی از همون فرعی ها دو تا ماشین سریع اومدند داخل جمعیت. من همون صف اول افتادم و به زور داشتم خودم رو نگه داشته بودم که نرم زیر ماشین. ماشین اولی البته آقای امین زاده بود و لبخند داشت و اشاره میکرد که ماشین عقبی. دومی که رسید یه لحظه دیدم که خاتمی تو ماشین نشسته. پشت سر هم ملت داشتند شعار میدادند. خاتمی عباش افتاده بود و خیلی ناراحت تو ماشین نشسته بود. خوشحال بودم این اولین باری بود که سید رو از نزدیک میدیدم اما تقریبا داشتم له میشدم. به زور بالاخره تونستم برم بیرون از لای جمعیت. همون جا البته یه موتور هم نمیدونم از کجا یهو نزدیک ماشین افتاد و باک بنزین اش خالی شد که ملت هم سریع بلند کردند و همه میترسیدند که یهو عمدی آتیش نزنند. 

جلوتر هم انگار خود میر ما تو ماشین بود ولی جمعیت اصلا مجال نزدیک شدن رو نمیداد. جلوی در مسجد دانشگاه هم کروبی وایساده بود که از دور میشد دید.

جمعیت با اینکه خیلی سریع حرکت میکرد اما انگار که تمومی نداشته باشه. کل میدون آزادی (روی چمن ها) و اطراف پر از ملت بود. نرسیده به آزادی هم تو همون جدول های وسط خیابون چند تا خانوم چادری مهربون آب بین ملت پخش میکردن. یه مرده از همون خونه های اطراف با این ظرف های گنده آب میاورد. جمعیت همه تشنه بودند. دیدن ملت انگار که قوت قلب همدیگه باشند. من رسیدم آزادی موبایل به ندرت آنتن میداد. انگار که بخوای شادی یا حال خوشت رو به همه توضیح بدی، سریع همون جا به خونه زنگ زدم و پشت تلفن داشتم برا مامانم با ذوق تعریف میکردم.

همون جا من دیدم که انگار دود کوچیکی از وسط جمعیت تو میدون سمت جناح (شمال آزادی) بلند شده. نزدیک تر که رفتم دیدم چند تا موتوری همون قسمت به سرعت بالا پایین میرند و فحش میدند. مردم هم انگارموتور یکی شون رو که موتورش افتاده بود و خودش در رفته بود رو آتیش زده بودند. ولی هنوز بقیه شون که فکر کنم چهار پنج تا بیشتر نبودند دوباره یکی دوباری همین مسیر رو با صدای بلند موتور بالا پایین میرفتند. من نزدیک نبودم که سرنشین ها شونو ببینم اما انگار دستشون چاقو بود (چیزی که مردم تعریف میکردند) اونی هم که در رفته بود همین طوری انگار تونسته بود در بره. بعد همه میگفتند که انگار پایگاهی که این ها از توش اومدند رو ملت میخواند بریزند و آتیش بزنند. داشتم همون مسیر رو به سمت جایی که تاکسی های آزادی (پارک سوار) وایمایستند میرفتم. که صدای ترق ترق هم میومد. داشتم فکر میکردم چرا وسط این اوضا دارند ملت ترقه پرتاب میکنند! بعد نزدیک که شده بودم یهو دیدم با صدای داد و فریاد ملت رفتند سراغ یکی که افتاد رو زمین. همه هم داد میزدند که دارند میزنند. 

من تازه فهمیدم که صدا مال گلوله است. اونی هم که تیر خورده بود به شکمش خورده بود. بعد من دیگه سریع برگشتم. یعنی ترسیدم اولین بار بود که دیدم یکی گلوله بخوره تو ۱۰۰ متری ام و بیافته زمین (که البته بعدها مخصوصا ۳۰ تیر دیگه عادی شد). هنوز دور نشده بودم که چند نفر با دستای خونی داشتند داد میزدند که همه رو کشتند و گریه میکردند. داشتم برمیگشتم خوابگاه که یه خانومی داشت گریه میکرد و هی موبایلش رو نگاه میکرد. گفت همسرش رو گم کرده و نگرانشه. ملت هم که با دستای خونی اومده بودند این ترسیده بود. بعد شماره شوهرش رو داد و من و یه نفر دیگه اونجا هی چک میکردیم ببینیم میگیره یا نه. که اصلا آنتن نداد. بعد اون بالا دیگه شلوغ شده بود و چند تا موتور دیگه هم آتیش زده بودند و دیگه قشنگ یه دود سیاه از بغل میدون به سمت آسمون میرفت. برگشتیم و داشتیم صداش میکردیم که پیداش کنیم. اما جلوتر دیگه نرفتم. بعد که برگشتم دیگه خانومه نبود. (فکر کنم دیگه پیدا مرده بود و رفته بودند)

بعد از اون دیگه داشت تاریک میشد که رفتم خوابگاه که همون جا بود. موبایل ها قطع شده بودند و من همه اش نگران این که از خونه نگرانم نمونند. با تلفن های خوابگاه که زنگ زدم مامانم گفت که تلویزیون گفت که بیست نفر کشته شدند …
دوباره انگار اونهمه شیرینی تلخ شد مثل خود انتخابات

۳ نظر:

  1. سلام
    از تمام مطالبی که تا به حال نوشته بودی بهتر و تلختر بود!
    دستت درد نکند
    کمی گریه امان گرفت

    پاسخحذف
  2. ممنون. چی بگم. درست میشه خدا بخواد

    پاسخحذف

برای اینکه اولین کسی باشم که دارم کامنتهامو میخونم، بعد از خوندن منتشر میشوند. ممنون از نظرتان