جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

خواب و بیداری

یه چند روزی هست که به خاطر اینکه سیم کارتم رو عوض کردم سیم کارت قبلی‌ام رو انداختم رو یه گوشی خیلی قدیمی از این سونی اریکسون های 750. بعد اینهم از اونهاست که وقتی شارژش تموم میشه یه آلارم خیلی بلندی داره برای باتری. 
بعد حالا امشب انگار این باتری‌اش داشته تموم میشده و کل شب رو داشته همین آلارم وحشتناک باتری لوش رو پخش میکرده, بعد اما این شده بود موسیقی متن خوابی وحشتناک عالی که خودم وقتی که صبح بیدار شدم تا مدت‌ها در کف رویاش مونده بودم.
نمیدونم دقیقا از کی شروع شده بود خواب؛ اما همزمان من خواب میدیدم که مردم و گوشی‌ام داره زنگ میخوره و هر بار که زنگی میخورد اسم یکی رو، رو گوشی میدیدم و خودم رو تخت که چون مرده‌ام دیگه توان پاسخ دادن ندارم. جالبش این بود که من امروز یه قرار با استادها برای ریپورت داشتم که خوب نتایج خوبی ندارم و ددلاین اش هم نزدیک و بابت مردنم خوشحال بودم و در واقع تو خواب راضی بودم که خب من که دیگه مردم پس لازم نیست دیگه کاری بکنم. خواب اما خیلی واضح و در واقع بر اساس همین کارهای هفتگی‌ام بود. یکی از این زنگ‌ها رو مثلا میدیدم که دوستی که دیروزش سوال لاتک داشت و ناراحت بودم که دیگه کاش دیروز یه خورده بیشتر وقت میگذاشتیم که دیگه مشکلش کامل حل میشد، جالبه هر کدوم از این زنگ‌ها کلی استرس و ناراحتی عذاب وجدان ایجاد میکرد اما یه لحظه که یادم میافتاد که بابا دیگه من مردم دوباره کاملا آسوده میشدم. زنگ بعدی هم از یکی دیگه بود برای سوال برنامه نویسی که این هفته درگیرش بودم و در بین همه اینها هم شماره‌های ناشناس هم میافتاد که خب تصور میکردم که خب اینها هم از ایران هستند و حتما مامانمه و دوباره کلی استرس که چرا دیگه ول نمیکنه، انگار یه جور دعوا با خودم که بابا قطع کنید من که مردم و جواب نمیدم حالا بالاخره یکی پیدا میشه میاد بهتون میگه دیگه. چون همیشه یه بحت من با خونه اینه که همیشه میگم وقتی یه بار زنگ میزنید و جواب ندادم دیگه نزنید حالا خودم میام بالاخره میس‌کال رو که دیدم خودم زنگ میزنم. چون مثلا اینجور موقع‌ها شده که گوشی‌ام حتی یه ساعت همراه نبوده و برگشتم دیدم یهو 10 تا میس کال افتاده و کلی نکران موندند. تو خواب هم همش به خاطر این عصبانی بودم که بالاخره من مردم و اینها آخرش یاد نگرفتند، یعنی همین با کلی استرس و عذاب البته همراه بود.
اما یکی از عالی‌ترین این زنگ‌ها از یکی از دوستان بود که معمولا قرار چایی چیزی عصری میگذاریم که بریم بخوریم. این دوستم از من کوچکتره و اخیرا یه مشکلی پیش اومده بود که باهاش در این زمینه صحبت کرده بودیم هفته قبل. بعد اسم این که تو خواب دیدم افتاد رو گوشی، عذاب وجدان گرفته بودم که این از من کوچکتر بود کاش یه خورده بیشتر باهاش صحبت میکردم و بیشتر "نصیحت" اش میکردم :) بعد همش یه حسی مثلا "بزرگترانه" و "پیردانا" پیدا کرده بودم که کاش میشد برمیگشتم تجربیاتم رو در اختیارش میکذاشتم :) 
واقعا خواب خیلی عجیبی بود. البته نوع این شکل خوابها که رویدادهای محیطی و بیرونی قسمتی از خواب باشند شاید خیلی پیش بیاد اما این یکی خیلی واقعا برام جالب بود. یعنی برای خودم هم بعد از بیدار شدن خوشایند بود اون احساس آسودگی و سرخوشی ناشی از اینکه مرده بودم و همه این دغدغه های ذهنی ام با یه لحظه فکر کردن به این که من مردم و دیگه کاری از دست ام ساخته نیست، پیدا میکردم و دوباره میخوابیدم. 
کاش دنیای مرگ واقعی هم به همین زیبایی و آسودگی باشد،

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای اینکه اولین کسی باشم که دارم کامنتهامو میخونم، بعد از خوندن منتشر میشوند. ممنون از نظرتان